از این بیداری بیزارم
آدمهایی که اطرافمان هستند، تبدیل شده اند به روزمرگی های عادت آوری که بعد از رفتنشان... چه می گویم مگر می شود با این همه مشغله به فقدان کسی هم اندیشید؟ نیست که نیست؛ بودنش مگر کجای بی حوصلگی مان را پر می کرد؟
می گویید خاطره؟ اصلا خاطره کجای این دنیای سرتاسر مادی را پر می کند. بود و نبودش مگر فرقی به حال کسی دارد؟ کسی که خاطره باز است با کسی که توجهی به خاطراتش ندارد تفاوتی ندارد. اصلا خاطره بازی و اهمیت قائل شدن به ذهنیاتی که از اطرافیانمان داریم امتیازی برای کسی محسوب نمی شود. مادر، خواهر، برادر، همسر، فرزند، پدر...
بابا سیگار می کشید؛ ماشین هم داشت؛ اهل بگو بخند بود؛ روابط اجتماعی بالایی داشت. بابا تا زنده بود سفر کرد. رفت و وجب به وجب ممکلت را دید.عشق طبیعت داشت. ساعتها نشستن و خیره شدنش به دوردست های یک ییلاق را بارها در چشمهایش دیده بودم. برایش دود کردن یک نخ سیگار در بلندای خنک یک تپه اوج آزادگی و وارستگی بود.
خواب، سوژه خیلی از یادداشت های این وبلاگ است. خیلی از پدیده های ذهنی من و ندیدنی هایم در خواب بر من اتفاق افتاده. 10 سال است؛ یک عمر؛ از وقتی چشمهایش را برای همیشه بست و تاکنون دیدارمان مانده بود به همان چندبار حرف زدنهای تُک زبانی در رویای صادقه و زل زدنهایم به تصویر یخ زده روی سنگ قبرش.
دیشب سرُ و مُر و گنده آمده بود کنارمان. همه چیز طبیعی بود. می رفتیم، سلام و علیک طبیعی می کردیم، می آمدیم، سفارش می کرد فلان چیز را از سرکوچه بگیر بیاور، رفتنی در را پشت سرت آرام ببند؛ با دوستانت تا نصفه شب تو خیابان ها نپَلَک. آن سیگار مرا هم توانستی از بقالی سرخیابان بگیر. به آقا محسن بگو بنویسه به حساب!
نمی دانم چرا هیچ تعجبی در روابط مان نبود. قشنگ میدانستم یکی از آن دنیا آمده بین مان و ماهم چون در رویا و خیالیم با او حرف می زنیم. با همان ذهنیات، مادرم را کنار کشیدم. «بپرس چیزی دلش نمی خواهد؟» «می آید ببرمش با ماشین تو خیابان دور دور؟»؛« برگشتنی برایش یک گوشی بگیرم تلگرام نصب کنم حوصله اش سر نرود؟»
می دانستم نیست و می دانستم چند دقیقه بعد این صحنه عین بخار به هوا می رود و محو می شود. ولی دوست داشتم چند لحظه ای با دلمشغولی های دور و زمانه خودمان سرگرمش کنم. می خواستم برایش پسری کنم. حتی شده یک پرتقال پوست بکنم نصف کنم باهم بخوریم. می دانستم رویاست و نمی شود زار زد و بغلش کرد و گفت: « می دانی مرده ای؟ خبر داری نیستی؟ میفهمی؟» باید همه چیز طبیعی می بود. نباید دکوپاژ صحنه یه هم می خورد. ولی بیداری در همچین موقعی بغضت را میشکافد، چشمه اشکت را می جوشاند، حسرت لحظاتی را می خوری که بیدار نبودی. از این بیداری حالت به هم می خورد. از دنیایی که عادت می کنیم به روزمرگی هایی که زمانی برایت عزیز بودند.